گنجور

 
مولانا

ماییم قدیم عشق باره

باقی دگران همه نظاره

نظارگیان ملول گشتند

ماند این دم گرم شعله خواره

چون چرخ حریف آفتابیم

پنهان نشویم چون ستاره

انگشت نما و شهره گشتیم

چون اشتر بر سر مناره

از ما بنماند جز خیالی

و آن نیز برفت پاره پاره

مردان طریق چاره جستند

با هستی خود نبود چاره

در آتش عشق صف کشیدند

چون آهن و مس و سنگ خاره

مردانه تمام غرق گشتند

اندر دریای بی‌کناره