گنجور

 
مولانا

ماییم قدیم عشق باره

باقی دگران همه نظاره

نظارگیان ملول گشتند

ماند این دم گرم شعله خواره

چون چرخ حریف آفتابیم

پنهان نشویم چون ستاره

انگشت نما و شهره گشتیم

چون اشتر بر سر مناره

از ما بنماند جز خیالی

و آن نیز برفت پاره پاره

مردان طریق چاره جستند

با هستی خود نبود چاره

در آتش عشق صف کشیدند

چون آهن و مس و سنگ خاره

مردانه تمام غرق گشتند

اندر دریای بی‌کناره

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سوزنی سمرقندی

هان ای کل تا زدم مزن لاف

ای تو بره ریش . . . غراره

در سبلت و ریش خویش بنگر

هست از در عبرت و نظاره

جولاهه کار مانده گوئی

[...]

عطار

چون کشته شدم هزار باره

بر من به چه می‌کشی کناره

از کشتن کشته‌ای چه خیزد

کشته که کشد هزار باره

حاجت نبود به تیغ کشتن

[...]

مولانا

آمد مه و لشکر ستاره

خورشید گریخت یک سواره

آن مه که ز روز و شب برون است

کو چشم که تا کند نظاره

چشمی که مناره را نبیند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه