محمدحسین مسعودی گاوگانی 🌐
تاریخ پیوستن: ۲۲م تیر ۱۴۰۰
گاه گاهی من دلم می گیرد و
دستم می نویسد
از دل آشفته ام
آمار مشارکتها: | |
---|---|
حاشیهها: |
۳۱ |
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۳:
گویی ملزومات عشق را می خواهد بشمارد:
در عشق چه چیزی مجاز و ممکن است و چه چیزی محال و ناممکن.
پس لازمه عشق ، زنده بودن است چون هیچ عملی از مرده ها بر نمی آید یعنی عشق یک عمل و حرکت است فقط ذهن و ... نیست. البته لازمه زنده بودن نیز ، عشق است و برای همین است که زنده را ، در بیت بعدی معنی می کند. زنده آن است که ازعشق بزاید یعنی اولا عشق داشته باشد و حتما باید عشق داشته باشد و ثانیاً عشقش زاینده باشد. یعنی اگر کسی این دو ویژگی را داشت زنده است " عشقی زاینده و خالق"
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱:
درد رهبر است و رهبر درد است. تا درد چیزی نباشد آن چیز حاصل نمی شود. تا درد خانه نداشته باشی به سراغ خانه نمی روی و خانه ای حاصل نمی کنی اما وقتی درد خانه داری ، عقل و عشق و اسباب و علل را به خدمت می گیری و با دست فرمان درد ، خانه ای می سازی در خور عشق و عقل و .... پس این درد ، درد و بیماری نیست ، طلب و دغدغه است و هرچه این درد و این دغدغه ، بیشتر و مضطر باشد ، حاصل ، زودتر و بهتر خواهد بود و سرعت و دقت در مسیر ، بیشتر . شاید هم ، تنها کسانی آن سو را می بینند و یا خواهند دید که مضطر باشند. کسانی که درد و دغدغه شان به مرحله اضطرار نرسد به مرحله دیدن هم نمی رسند و در مراحل اول متوقف خواهند شد. پس الکی به درد و شبه درد خوش ناشید و درد مضطر بجوئید تا محصول را ببنید نه اینکه بشنوید
با درد باش تا درد ، آن سوت رهبر آید
آن سو که بیند؟ آن کس ، کز درد مضطر آید
یعنی با اجازه مولانا
آن سو کسی ببیند ، کز درد مضطر آید
الله اعلم بالصواب
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱:
قبل از امروز یعنی قبل از خلقت انسان ، " آن پادشاه اعظم ، در بسته بود محکم "، یعنی کسی از مخلوقات قبل را یارای شناخت او نبود . هیچ مخلوقی نمی توانست چون انسان درهای شناخت او را کاملاً باز کند و رموز عشق به او را باز و بازی نماید و هیچکس توان نداشت این بار امانت را به دوش بکشد تا اینکه انسان خلق شد و احسن الخالقین ؛ خود خالق انسان ، دلق آدم پوشید و بر در آمد و اینگونه بود که درهای شناخت و عشق باز شد. الله اعلم بالصواب
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۳۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱:
پیشنهاد مولانا جستجو است. اگر می پرسی کدام طرف است ، پاسخم این است جستجو کن. اگر می پرسی کجا را جستجو کنم ، پاسخم این است خودت را جستجو کن . آن سمت و سویی را جستجو کن که سربلندی باشد، سوئی که این یعنی خودم و خودت ، سرآمد باشد یا از آن سر آمده باشد. انسانیت را جستجو کن بطوریکه در مصرع اول بیت بعد هم می گوید : آن سویی را جستجو کن که ترا به پختگی برساند و در مصرع دوم ادامه می دهد سنگ تو را به گوهر تبدیل کند
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۶ ماه قبل، دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۰۹ در پاسخ به رضا ثانی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۴:
دکتر الهی قمشه ایی نیز این مصرع را با کاروان می خواند نه کاردان
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۲ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۹:۵۳ در پاسخ به سمانه ، م دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵:
به ظن زیاد ، به حس مولوی نزدیک شده اید ، مرحمت زیاد
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۲ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۵۹ در پاسخ به فاطمه زندی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:
گر بی وفایی کردمی ، یَرغو به قاآن بردمی
کآن کافر اعدا می کُشد ، وِاین سنگ دلِ احباب را
هم پیمان شکن است و هم بی وفایی می کند و هم شکایت ؟
جالب نیست؟
شکایت چیست؟ کافر دشمن می کشد و این سنگ دل ، دوستان را می کشد؟
یعنی علیرغم بی وفایی ، هنوز خود را دوست آن سنگ دل می شمارد ، هرچند خطایی دارد اما این جزا را مستحق آن جرم نمی داند
لاکن به گمان من ، سعدی خطایی ندارد و این بیت ، شرطی شروع شده است "گر"
یعنی اگر بی وفایی هم می کردم که نکردم باز شکایت به قاآن می بردم که .... کافر ، دشمن می کشد و این سنگ دل ، دوستان را می کشد یعنی از کافر هم بدتر می بود اما .... بیت بعدی معنا را می سازد .. فریاد می دارد رقیب
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۲ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۲:
جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهیدصدقة. [ص َ دَ ق َ ] ( ع اِ ) آنچه بدرویش دهی در راه خدای تعالی. ( منتهی الارب ).آنچه در راه خدا به فقرا دهند و بسکون دال خطاست ( غیاث اللغات ).
اما آنچه به اقرار غیاث اللغات خطاست در این غزل مولوی بدان شکل خوانده می شود و نباید خطایی چنین بزرگ از شاعری چنان بزرگ روی دهد مگر اینکه ....
...
در کتابت و کتاب لغتنامه دهخدا ، ص َ دْ ق ه با سکون دال تانیث صدق [ص َ دْ ق ] است و صدق در دهخدا چنین آمده است:
صدق [ص َ ] (ع ص ) راست . (مهذب الاسماء). راست و سخت و درشت یقال : هذا الرمح الصدق ؛ یعنی نیزه ٔ راست و سخت و درشت و کذا الرجل الصدق بالتوصیف ؛ یعنی مرد درشت و راست و چون بدان اضافت کنی صاد را کسره دهی . (منتهی الارب ). نیزه ٔ راست و سخت . (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء).کامل از هر جیز ، رجل صدق اللقاء والنظر؛ مرد سخت ملاقات و سخت نظر، صادق در ملاقات و صادق در نظر. (مص ) راست شدن در سخن . راست گفتن . راست شدن . راست کردن حدیث را. راست کردن جنگ را. آگاهیدن کسی را بدان چه در دل است . (منتهی الارب ). || راست گردانیدن وعد. (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی )با این اوصاف صدقه به معنی رایج آن یعنی سهمی از مال که به فقرا دهند ، مدنظر مولانا در این بیت نیست ، چرا که نه عشق فقیر است نه گلزار و نه هیچ چیز و کس دیگری که محتاج صدقه باشند (نه یوسف محتاج است و نه غیره ) . پس اگر فارغ از اختیارات شاعر و مفروضات ادبی ، صدقه اگر به درستی ادا شود (با فتح دال و به معنی بخشش به فقرا ا)، وزن شعر درست نمی شود و میزانش به هم می خورد در حالیکه اگر بصورت تانیث صدْق خوانده شود وزن شعر درست است.
و اگر نه بعد از کلمه صدقه ، بلکه بعد از " از آن " ویرگول نیز گذاشته شود (یعنی به صورت وز پی صدْقه از آن، خوانده شود، نه اینکه به صورت وز پی صدقه، از آن رنگ ، به گلزار ... ) هم وزن شعر درست می شود و هم آواز و آوای آن و هم معنی شعر ماورائی می گردد.
پس در خوانش به صورت دوم ، باید از یک جایی رنگ بگیریم تا به جایی دیگر مثلا گلزار یا گلزارها رنگ بدهیم در حالیکه روح شده ایم و روح را واجد رنگ و روئی نمی دانیم پس چگونه می توانیم رنگ بدهیم؟
پیوند به وبگاه بیرونی
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۲ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۲:
جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهید
معلوم شد که یوسف مصری مولانا با آن همه حشمت و جلال ، همان عشق است که باید جان به او داد و روح شد.
جان به عشق دادن به معنای فدا کردن جان بابت و برای عشق نیست که در این صورت جانی برای عاشق نخواهد ماند تا دم زند و آتش در این عالم زند ، بلکه جان به عشق دادن ، به معنای زنده نگاه داشتن عشق است، با عشق زندگی کردن است، هر لحظه ، عاشق بودن است و به همه ذرات وجود و با تمام اتم های جان عاشق شدن است تا همه ذرات وجود آدمی ، روح شوند و اثر از جان و جسم نماند (همه روح شوید) ، چرا ؟ که در این صورت حتی رنگ گلزارها در برابر شما ، رنگ خواهد باخت و شمائید که باید رنگ به گلزارها دهید ، آن هم از پی صدقه.
صدقه !!!!
پیوند به وبگاه بیرونی
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۲ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۳۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۲:
اقرار در لغت عرب به معنی بستن (قرارداد)، منعقد کردنّ، تصویب، پذیرش، تثبیت کردن، تحکیم و تأیید نیز استفاده می شود. آیا نظر به مصری بودن یوسف در این غزل (یعنی سلطانی یوسف و قدرت داشتن آن) می توان از پذیرش یا بیعت در معنی کردن اقرار استفاده کرد.؟ و دستور به بیعت با یوسف مصری را خواهش یا دستور مولوی دانست؟ یا مفهوم و ترتیب دیگری نیز می توان با ترکیب دو مصرع بیت اول دریافت!! یعنی یوسف می آید و همه شما اذعان بکنبد و بپذیرید که شیرین می آید.
میخرامد چو دو صد تنگ شکر ، بار دهید
خرامیدن ، راه رفتن به ناز ، تکلف و زیبایی است و اینجا خرامیدن یوسفی زیبا و شاید شاهانه با چنان شیرینی و زیبایی که گوئی یکصد تنگ شکر شیرینی دارد و هر قدمش چون دوصد یا دویست تنگ شکر است که راه می رود و می خرامد. آیا مولانا می گوید همه اقرار و بیعت کنید و بار دهید یعنی اجازه شرفیابی و ورود یا اذن دخول به یوسف مصری بدهید.؟ اما این یوسف مصری با این همه توصیف کیست که باید چنین گرامی داشته شود و اصولاً مگر کسی را جرات و توانی هست که به این تنگ شکر ، نه بگوید و آن را بار ندهد؟
پیوند به وبگاه بیرونی
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۲ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۲:
اما چرا در این غزل مولوی ، از صفت مصری برای یوسف استفاده شده است در حالیکه می شد بدون تغییر وزن از " یوسف کنعان " استفاده کرد. ؟
مولانا از یوسف مصری استفاده کرده است چون به زیبایی توام با قدرت نظر دارد. یوسف کنعان نشان از زیبایی و بلا دارد اما یوسف مصر نشان زیبایی و قدرت است.
حافظ می سراید:
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
و در جای دیگر :
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
از سوی دیگر، زاهدان اعتقاد داشتند یوسف به دلیل حکومت زمینی (حکومت مصر)، باید پیش از ورود به بهشت ، مدتی منتظر آن بماند. اما مولانا در این غزل ، انتظار را نه برای یوسف که (می رسد) بلکه برای بهشت قایل است و صد البته آن انتظار را برای بهشتی شدن و رویت روی یوسف جایز نمی داند تا اقرار کردن را به بعد از رویت یوسف منوط کند چونکه از فعل شرطی "برسد" استفاده نمی کند بلکه از فعل "می رسد " استفاده کرده است. یعنی رسیدن آن را حتمی و زودهنگام می داند یعنی حرکتی که از یوسف آغاز شده است ، به پایان می رسد و شمائید که بشتابید (اینک توپ در زمین شماست و باید حرکت از طرف شما باشد) و قبل از رسیدن یوسف ، همه اقرار دهید که ...
پیوند به وبگاه بیرونی
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۲ سال و ۸ ماه قبل، پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷:
ازاز کلمه حسنت که به معنی حسن و نیکی تو است ، می توان برداشت کرد که کلمه ملاحت نیز مانند آن باید به معنی ملاح تو باشد و از آنجا که کلمه ملاح با کسره و فتحه معنی مناسبی در این بیت نمی دهد پس ملاح با ضمه مدنظر حافظ بوده است که معنی بیت را نیز نمکین و زیبا می کند.
ملاح . [ م ُ ] (ع ص ) نمکین و خوب صورت . ج ، ملاحون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دارای ملاحت . (از اقرب الموارد). منبع لغتنامه دهخدا
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۳ سال و ۳ ماه قبل، سهشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ساعت ۰۷:۰۹ در پاسخ به شکوه دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:
نشاب به معنی تیرها درست است نه نشاب به معنی تیرانداز ، چرا که در خود مصرع می فرماید : گر وی به تیرم می زند اِستاده ام نُشّاب را. یعنی که تیرانداز یک نفر است یک معشوق است و من از تیرهای او فرار نمی کنم و بلکه تیرها را رد نمی کنم. معشوق سعدی یک نفر است پیاده نظام و سواره نظام هم ندارد
و
مرحوم دهخدا هم در ذیل همین نشاب به معنی تیرها ، همین بیت را ذکر کرده است. ممنونم
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۳ سال و ۳ ماه قبل، سهشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰، ساعت ۰۷:۰۴ در پاسخ به ... دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:
نشاب به معنی تیرها درست است نه نشاب به معنی تیرانداز ، چرا که در خود مصرع می فرماید : گر وی به تیرم می زند اِستاده ام نُشّاب را. یعنی که تیرانداز یک نفر است یک معشوق است و من از تیرهای او فرار نمی کنم و بلکه تیرها را رد نمی کنم. معشوق سعدی یک نفر است پیاده نظام و سواره نظام هم ندارد
و
مرحوم دهخدا هم در ذیل همین نشاب به معنی تیرها ، همین بیت را ذکر کرده است. ممنونم
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۳ سال و ۳ ماه قبل، دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:
در این غزل یک ارتباط عمودی هم بین کلمات و ابیات شعر وجود دارد. از همون آب در مصرع اول گرفته تا قلاب در مصرع آخر و دریا و ماهی و ... در اواسط شعر
و این شاهکار سعدی است
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۳ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۳۴ در پاسخ به ناهید دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۰:
چون بهار سرمدی حق رسید
یعنی وقتی بهار حق برسد ، شاخ خشک و شاخ تر می آمیزد
برای چند بیت بعدی نیز باید این مصرع را تکرار کرد
یعنی وقتی بهار سرمدی حق می رسد ، رافضی انگشت در دندان می گیرد که هم علی و هم عمر می آمیزند
وقتی بهار سرمدی حق می رسد معلوم می شود که این هر دو شاه بر یک تخت بودند و اصلا در یک کمر و بر یک مسیر هستند
چنانچه شب قدر معلوم می شود که مثل عید ، بشر و فرشته با هم می آمیزند و با زبان همدیگر و بدون نفور و بی هیچ نفرت ، این دو با هم هستند. چنانچه نفس کل و هرچه از او زاده شده مثل طفلی با پدر مرتبط هستند.
نکته ای بس زیبا در بیت بعدی است:
خیر و شر در مقایسه با هم خیر یا شر هستند. تر و خشک در مقایسه با هم معنی می شوند. یعنی خیر و شر از این جهت موجود می شود که با هم قیاس شوند و با هم سنجیده شوند. یعنی بوجود نمی آید مگر اینکه که با هم باشند و با هم درآمیزند و در کنار هم باشند. یکی باشد و دیگری نباشد ، مفهومی ، نخواهد بود.
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۳ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۱۵ بهمن ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۱:
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
مگر این چنین نیست که عشق ، جان هر چیزی است که در جهان است پس غیر از آن همه چیز فانی است.
اما چرا حرف اضافه " که " یا حرف اضافه " به " بر سر مصرع دوم نیامده است و با کسر خوانده می شود؟ یعنی چرا گفته نشده است : که جز عشق یا به جز عشق
یعنی خواسته عشق را بسیط کند و عشق بسیط است. جزئی ندارد. عشق من و او جدا نیست. عشق ، عشق است. عشق به فلان و بهمان نیست. عشق ترکیب ندارد ، جز ندارد. عشق بسیط است و من و شما ، هرچه در کنار عشق ، وابسته یا غیر وابسته به آن می بینیم ، فانی است و جاودان نمی ماند. عین موج دریاست هرچند از دریا و از جنس دریاست اما برخلاف دریا ، جاودان نخواهد ماند. موج ، موج است و دریا ، دریا
و این دیدن در مصرع دوم ، همانند خطاهای دید است . نیست که ببینیم اما می بینیم ولی این دیدن ها ، جاودان نخواهد ماند چون در کنار یا اضافه بر عشق است ، بینش ما از عشق است اصل عشق نیست. اصل و جان عشق ، به و که و ... نمی پذیرد. وحده لا اله الا هو
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۳ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۱۵ بهمن ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۳۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۱:
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
هله یا هلا. حرف تنبیه است به معنی آگاه باش ، توجه کن ، به هوش باش :
مولانا ، عاشقان را به چه هشدار می دهد؟
که وقتی جسم و جان نماند ، ممکن است دل به چرخ نپرد و بدن گرانی نماید. یعنی سبکبالی از تن و بدن یا در قید جسم و جان نبودن برابر با پریدن دل نیست اگر چه ممکن است شرط آن باشد.
در برخی جاها ، ممکن است جان با روح برابر گرفته شود اما این بیت نشان می دهد که برابر نیست و مقوله جدایی است ، یعنی در این بیت ، چهار نیرو یا جوهر یا .... چیز متفاوت وجود دارد. جسم و جان و دل که ذکر شده اند و روح که ذکر نشده است.
برابر دانسته های ما ، وقتی روح نمی ماند ، انسان فوت می شود و می میرد اما در این بیت وقتی جسم و حتی جان نمی ماند ، ممکن است دل بماند و نتواند به چرخ بپرد. چنین هم نیست که نصحیت و توصیه مولانا ، مربوط به آخرت باشد او سعی دارد انسان در این جهان بپرد و نیلوفری شود و کار نسیه نمی کند. پس ادامه می دهد :دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
جالب است که مولوی ، یک عاشق تمام و تمام عیار ، توصیه به حکمت بکند و به آب آن ، غبار از دل و جان بشوید. مکانی که محمل عشق است (دل و جان ) به توصیه مولای عشق ، باید با آب حکمت شسته شود تا هر دو چشم حسرت از خاکدان گرفته شده و دوباره به سوی عشق برگردد.
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
........
#مسعودی
#گوگانی
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۳ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۷ آذر ۱۴۰۰، ساعت ۰۷:۳۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۴:
اگر بالا روم ، پستی گریزد
اگر پستی روم ، بالا گریزد
مولانا می گوید: غم و انسان ، اجتماع نقیضین است اگر غم باشد انسانیت و عشق ، کم می شود و هرچه انسانیت و عشق ، بیشتر می شود پستی و غم ، کم می شود.
اگرچه در مورد غم سروده شده اما در همه جا صدق می کند حتی در مورد شخصیت آدمی یعنی
مراتب انسانیت ، رابطه معکوس با میزان غم دارد.
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۵۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۳: