گنجور

 
مولانا

یکی مطرب همی‌خواهم در این دم

که نشناسد ز مستی زیر از بم

حریفی نیز خواهم غمگسار‌ی

ز بی‌خویشی نداند شادی از غم

همه اجزای او مستی گرفته

مبدل گشته از اولاد آدم

مسلمانی منور گشته از وی

مسلم گشته از هستی مسلم

چو با نه کس بیاید بشمری ده

ده تو نه بود از ده یکی کم

خدایا نوبتی مست بفرست

که ما از می دهل کردیم اشکم

دهل کوبان برون آییم از خویش

که ما را عزم ساقی شد مصمم

دهل‌زن گر نباشد عید عید است

جهان پُر عید شد والله اعلم

پراکنده بخواهم گفت امروز

چه گوید مرد درهم جز که درهم

مگر ساقی بینداید دهانم

از آن جام و از آن رطل دمادم

مرادم کیست زین‌ها شمس تبریز

ازیرا شمس آمد جان عالم