گنجور

 
مولانا

ای نفس کل صورت مکن وی عقل کل بشکن قلم

ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم

ای عاشق صافی روان رو صاف چون آب روان

کاین آب صافی بی‌گره جان می فزاید دم به دم

از باد آب بی‌گره گر ساعتی پوشد زره

بر آب جو تهمت منه کو را نه ترس است و نه غم

در نقش بی‌نقشی ببین هر نقش را صد رنگ و بو

در برگ بی‌برگی نگر هر شاخ را باغ ارم

زان صورت صورت گسل کو منبع جان است و دل

تن ریخته از شرم او بگریخته جان در حرم

از باده و از باد او بس بنده و آزاد او

چون کان فروبر نفس چون که برآورده شکم

از بحر گویم یا ز در یا از نفاذ حکم مر

نی از مقالت هم ببر می تاز تا پای علم

چپ راست دان این راه را در چاه دان این چاه را

چون سوی موج خون روی در خون بود خوان کرم

در آتش آبی تعبیه در آب آتش تعبیه

در آتشش جان در طرب در آب او دل در ندم

یا من ولی انعامنا ثبت لنا اقدامنا

ای بی‌تو راحت‌ها عنا ای بی‌تو صحت‌ها سقم