گنجور

 
مولانا

آن مه که هست گردون گردان و بی‌قرارش

وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش

هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جان‌ها

وین اختیارها را بشکسته اختیارش

من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم

من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش

آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش

وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش

عشقش بلای توبه داده سزای توبه

آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش

چون دوست و دشمن او هستند رهزن او

ماییم و دامن او بگرفته استوارش

از عشق جام و دورش شاید کشید جورش

چون گوش دوست داری می‌بوس گوشوارش

من حلقه‌های زلفش از عشق می‌شمارم

ور نه کجا رسد کس در حد و در شمارش

لطفش همی‌شمارم دل با دم شمرده

جانیش بخش آخر ای کشته زار زارش