گنجور

 
کلیم

نبود عجب که باشد سرگشته صدهزارش

آنشاخ گل که گردد برگرد سر بهارش

غلطد بر آن بناگوش از موج زلف دیگر

در آب عارض افتد چون عکس گوشوارش

بر قامت شهیدان خیاط عشق دوزد

پیراهنی که باشد از زخم پود و تارش

با آنکه ناوک او در صید پر بر آرد

از درد انتظارش لاغر شود شکارش

دامان عصمت او از باده تر نباشد

کز برق حسن شد آب، آئینه در کنارش

بر لوح تربت ما ای همنشین رقم کن

اینست آنکه شمعی نگریست بر مزارش

هر شاخ گل که باشد عارض زبلبل خود

خارش زپا برون کن وز سینه خار خارش

از کام بخشی دهر منت مکش که ندهد

کام دلی که ارزد وصلش بانتظارش

خشک وتر زمانه زنگ بقا ندارد

معلوم می توان کرد از شبنم و شرارش

عاقل از آن ز دنیا گیرد کناره کاین بحر

هر گوهری که دارد افتاده بر کنارش

دیگر کلیم زردی از هیچ رو نه بیند

روئی که سرخ دارد سیلی روزگارش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode