گنجور

 
مولانا

چنان مستم چنان مستم من امروز

که پیروزه نمی‌دانم ز پیروز

به هر ره راهبر هشیار باید

در این ره نیست جز مجنون قلاوز

اگر زنده‌ست آن مجنون بیا گو

ز من مجنونی نادر بیاموز

اگر خواهی که تو دیوانه گردی

مثال نقش من بر جامه بردوز

خلیل آن روز با آتش همی‌گفت

اگر مویی ز من باقیست درسوز

بدو می‌گفت آن آتش که ای شه

به پیشت من بمیرم تو برافروز

بهشت و دوزخ آمد دو غلامت

تو از غیر خدا محفوظ و محروز

پیاپی می‌ستان از حق شرابی

ندارد غیر عاشق اندر آن پوز

بده صحت به بیماران عالم

که در صحت نه معلومی نه مهموز

چو ناگفته به پیش روح پیداست

چو پوشیده شود بر روح مرموز

خمش کن از خصال شمس تبریز

همان بهتر که باشد گنج مکنوز