گنجور

 
مولانا

در این سرما سر ما داری امروز

دل عیش و تماشا داری امروز

میفکن نوبت عشرت به فردا

چو آسایش مهیا داری امروز

بگستر بر سر ما سایه خود

که خورشیدانه سیما داری امروز

در این خمخانه ما را میهمان کن

بدان همسایه کان جا داری امروز

نقاب از روی سرخ او فروکش

که در پرده حمیرا داری امروز

دراشکن کشتی اندیشه‌ها را

که کفی همچو دریا داری امروز

سری از عین و شین و قاف برزن

که صد اسم و مسما داری امروز

خمش باش و مدم در نای منطق

که مصر و نیشکرها داری امروز