گنجور

 
مولانا

چند از این راه نو روزگار

پرده آن یار قدیمی بیار

آتش فرعون بکش ز آب بحر

مفرش نمرود به آتش سپار

چرخ فلک را به خدایی مگیر

انجم و مه را مشناس اختیار

شمس و شموسی که سرآخر شده‌ست

چون خر لنگست در آن مستدار

باد چو راکع شد و خود را شناخت

نیست در آخر چو خسان بی‌مدار

چشم در آن باد نهاده‌ست خس

کاو کشدش جانب هر دشت و غار

خیره در آن آب بمانده‌ست سنگ

کوش بغلطاند در سیل بار

گر بد و نیکیم، تو از ما مگیر

ما همه چنگیم و دل ما چو تار

گاه یکی نغمه‌ی تَر می‌نواز

گاه ز تر بگذر و رو خشک آر

گر ننوازی دل این چنگ را

بس بود اینش که نهی برکنار

نور علی نور چو بنوازیش

باده خوش و خاصه به فصل بهار

در کف عشقست مهار همه

اشتر مستیم در این زیر بار

گاه چو شیری متمثل شود

تا برمد خلق از او چون شکار

گاه چو آبی متشکل شود

خلق رود تشنه بدو جان‌سپار