گنجور

 
مولانا

گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر

ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر

هم طرب سرشته‌ای هم طلب فرشته‌ای

هم عرصات گشته‌ای پر ز نبات و نیشکر

خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد

با خردم ستیز شد هین بربا از او خبر

خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو

چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر

خیز که روز می‌رود فصل تموز می‌رود

رفت و هنوز می‌رود دیو ز سایه عمر

ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان

پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر

مست و خراب و شاد و خوش می‌گذری ز پنج و شش

قافله را بکش بکش خوش سفریست این سفر

لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم

نوبت تست ای صنم، دوره‌ی توست ای قمر

عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین

آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر

گرچه بصر عیان بود نور در او نهان بود

دیده نمی‌شود نظر جز به بصیرتی دگر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مجیرالدین بیلقانی

الطرب ای شکرستان چون دم سرد در سحر

گرم درآی و دم مده باده بیار و غم ببر

چند به خنده های خوش گریه من طلب کنی

گریه شمع می طلب خنده صبح می نگر

عشق تو کم نمی کند یک سر مو ز قصد من

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مجیرالدین بیلقانی
مولانا

ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر

پسته لعل برگشا تا نشود گران شکر

ساقی روح چون تویی کشتی نوح چون تویی

تا که تهیست ساغرم خون چه پرست این جگر

طعنه زند مرا ز کین رو صنمی دگر گزین

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

ای به تپیدن از تو دل، هوش که می بری مبر

وی به خرابی از تو جان، باده که می خوری مخور

خوردن غم ز دل بود، چند به خلق غم دهی

گر غرض اینست، از کسان دل که همی بری مبر

کبک روانی و رهت هست درون سینه ها

[...]

سیدای نسفی

قامت همچو سرو او گشت به غیر جلوه گر

در ره او چو نقش پا خاک همی کنم به سر

سوی من آن نگار را کس نشدست راهبر

جذب محبتم کشد نیست بهانه دگر

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه