گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای به تپیدن از تو دل، هوش که می بری مبر

وی به خرابی از تو جان، باده که می خوری مخور

خوردن غم ز دل بود، چند به خلق غم دهی

گر غرض اینست، از کسان دل که همی بری مبر

کبک روانی و رهت هست درون سینه ها

دانه دل بخور، ولی دور که می پری مپر

شاه بتانی و بتان بنده تو ز بنده کم

غاشیه نه به فرق شان، بنده که می خری مخر

خسرو خسته را ز تو پرده دل دریده شد

یار، از آن دیگران پرده که می دری مدر