گنجور

 
مولانا

شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد

هست حریف تو در این رقص باد

باد چو جبریل و تو چون مریمی

عیسی گُل‌روی از این هر دو زاد

رقص شما هر دو کلید بقا‌ست

رحمت بسیار بر این رقص باد

تخت‌گه نسل شما شد دماغ

تخت بود جایگه کیقباد

میوهٔ هر شاخ به معده رود

زانک برسته‌ست ز کون و فساد

نعمت ما چو ز مُکّون بود

خلط نگردد به خور و ارتقاد

روزی هر قوم ز باغ دگر

خوان بزرگ‌ست تو را ای جواد

قسمت بخت‌ست برو بخت جو

بخت به از رخت بود المراد

بس که نسیمی به دل اندر دمید

ز‌آن مدد نور که آرد ولاد

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۰۰۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فرخی سیستانی

خسرو می خواست هم از بامداد

خلق بمی خوردن اوگشت شاد

خرمی و شادی از می بود

خرمی و شادی را داد داد

ماه درخشنده قدح پیش برد

[...]

منوچهری

آمده نوروز هم از بامداد

آمدنش فرخ و فرخنده باد

باز جهان خرم و خوب ایستاد

مرد زمستان و بهاران بزاد

مسعود سعد سلمان

باد خزان روی به بستان نهاد

کرد جهان باز دگرگون نهاد

شاخ خمیده چو کمان برکشید

سر ما از کنج کمین برگشاد

از چمن دهر بشد ناامید

[...]

سنایی

روح مجرد شد خواجه زکی

گام چو در کوی طریقت نهاد

خواست که مطلق شود از بند غیر

دست به انصاف و سخا بر گشاد

دادهٔ هر هفت فلک بذل کرد

[...]

حمیدالدین بلخی

در طلب از پای نباید نشست

بی‌سبب از دست نباید فتاد

جان و دل و دیده و تن هر چهار

در گرو عشق بباید نهاد

خواهی کاین بند گشاده شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه