گنجور

 
مولانا

روی نفس مطمئنه در جسد

زخم ناخنهای فکرت می‌کشد

فکرت بد ناخن پر زهر دان

می‌خراشد در تعمق روی جان

تا گشاید عقدهٔ اشکال را

در حدث کردست زرین بیل را

عقده را بگشاده گیر ای منتهی

عقدهٔ سختست بر کیسهٔ تهی

در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر

عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر

عقده‌ای کان بر گلوی ماست سخت

که بدانی که خسی یا نیک‌بخت

حل این اشکال کن گر آدمی

خرج این کن دم اگر آدم‌دمی

حد اعیان و عرض دانسته گیر

حد خود را دان که نبود زین گزیر

چون بدانی حد خود زین حدگریز

تا به بی‌حد در رسی ای خاک‌بیز

عمر در محمول و در موضوع رفت

بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر

باطل آمد در نتیجهٔ خود نگر

جز به مصنوعی ندیدی صانعی

بر قیاس اقترانی قانعی

می‌فزاید در وسایط فلسفی

از دلایل باز برعکسش صفی

این گریزد از دلیل و از حجاب

از پی مدلول سر برده به جیب

گر دخان او را دلیل آتشست

بی‌دخان ما را در آن آتش خوشست

خاصه این آتش که از قرب ولا

از دخان نزدیک‌تر آمد به ما

پس سیه‌کاری بود رفتن ز جان

بهر تخییلات جان سوی دخان