گنجور

 
مولانا

پر خود می‌کند طاوسی به دشت

یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت

گفت طاوسا چنین پر سنی

بی‌دریغ از بیخ چون برمی‌کنی

خود دلت چون می‌دهد تا این حلل

بر کنی اندازیش اندر وحل

هر پرت را از عزیزی و پسند

حافظان در طی مصحف می‌نهند

بهر تحریک هوای سودمند

از پر تو بادبیزن می‌کنند

این چه ناشکری و چه بی‌باکیست

تو نمی‌دانی که نقاشش کیست

یا همی‌دانی و نازی می‌کنی

قاصدا قلع طرازی می‌کنی

ای بسا نازا که گردد آن گناه

افکند مر بنده را از چشم شاه

ناز کردن خوشتر آید از شکر

لیک کم خایش که دارد صد خطر

ایمن آبادست آن راه نیاز

ترک نازش گیر و با آن ره بساز

ای بسا نازآوری زد پر و بال

آخر الامر آن بر آن کس شد وبال

خوشی ناز ار دمی بفرازدت

بیم و ترس مضمرش بگدازدت

وین نیاز ار چه که لاغر می‌کند

صدر را چون بدر انور می‌کند

چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد

هر که مرده گشت او دارد رشد

چون ز زنده مرده بیرون می‌کند

نفس زنده سوی مرگی می‌تند

مرده شو تا مخرج الحی الصمد

زنده‌ای زین مرده بیرون آورد

دی شوی بینی تو اخراج بهار

لیل گردی بینی ایلاج نهار

بر مکن آن پر که نپذیرد رفو

روی مخراش از عزا ای خوب‌رو

آنچنان رویی که چون شمس ضحاست

آنچنان رخ را خراشیدن خطاست

زخم ناخن بر چنان رخ کافریست

که رخ مه در فراق او گریست

یا نمی‌بینی تو روی خویش را

ترک کن خوی لجاج اندیش را