گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

یک زنی آمد به پیش مرتضی

گفت شد بر ناودان طفلی مرا

گرش می‌خوانم نمی‌آید به دست

ور هلم ترسم که افتد او به پست

نیست عاقل تا که دریابد چون ما

گر بگویم کز خطر سوی من آ

هم اشارت را نمی‌داند به دست

ور بداند نشنود این هم بدست

بس نمودم شیر و پستان را بدو

او همی گرداند از من چشم و رو

از برای حق شمایید ای مهان

دستگیر این جهان و آن جهان

زود درمان کن که می‌لرزد دلم

که بدرد از میوهٔ دل بسکلم

گفت طفلی را بر آور هم به بام

تا ببیند جنس خود را آن غلام

سوی جنس آید سبک زان ناودان

جنس بر جنس است عاشق جاودان

زن چنان کرد و چو دید آن طفل او

جنس خود خوش خوش بدو آورد رو

سوی بام آمد ز متن ناودان

جاذب هر جنس را هم جنس دان

غژغژان آمد به سوی طفل طفل

وا رهید او از فتادن سوی سفل

زان بود جنس بشر پیغامبران

تا بجنسیت رهند از ناودان

پس بشر فرمود خود را مثلکم

تا به جنس آیید و کم گردید گم

زانک جنسیت عجایب جاذبیست

جاذبش جنسست هر جا طالبیست

عیسی و ادریس بر گردون شدند

با ملایک چونک هم‌جنس آمدند

باز آن هاروت و ماروت از بلند

جنس تن بودند زان زیر آمدند

کافران هم جنس شیطان آمده

جانشان شاگرد شیطانان شده

صد هزاران خوی بد آموخته

دیده‌های عقل و دل بر دوخته

کمترین خوشان به زشتی آن حسد

آن حسد که گردن ابلیس زد

زان سگان آموخته حقد و حسد

که نخواهد خلق را ملک ابد

هر کرا دید او کمال از چپ و راست

از حسد قولنجش آمد درد خاست

زآنک هر بدبخت خرمن‌سوخته

می‌نخواهد شمع کس افروخته

هین کمالی دست آور تا تو هم

از کمال دیگران نفتی به غم

از خدا می‌خواه دفع این حسد

تا خدایت وا رهاند از جسد

مر ترا مشغولیی بخشد درون

که نپردازی از آن سوی برون

جرعهٔ می را خدا آن می‌دهد

که بدو مست از دو عالم می‌دهد

خاصیت بنهاده در کف حشیش

کو زمانی می‌رهاند از خودیش

خواب را یزدان بدان سان می‌کند

کز دو عالم فکر را بر می‌کند

کرد مجنون را ز عشق پوستی

کو بنشناسد عدو از دوستی

صد هزاران این چنین می‌دارد او

که بر ادراکات تو بگمارد او

هست میهای شقاوت نفس را

که ز ره بیرون برد آن نحس را

هست میهای سعادت عقل را

که بیابد منزل بی‌نقل را

خیمهٔ گردون ز سرمستی خویش

بر کند زان سو بگیرد راه پیش

هین بهر مستی دلا غره مشو

هست عیسی مست حق خر مست جو

این چنین می را بجو زین خنبها

مستی‌اش نبود ز کوته دنبها

زانک هر معشوق چون خنبیست پر

آن یکی درد و دگر صافی چو در

می‌شناسا هین بچش با احتیاط

تا میی یابی منزه ز اختلاط

هر دو مستی می‌دهندت لیک این

مستی‌ات آرد کشان تا رب دین

تا رهی از فکر و وسواس و حیل

بی عقال این عقل در رقص‌الجمل

انبیا چون جنس روحند و ملک

مر ملک را جذب کردند از فلک

باد جنس آتش است و یار او

که بود آهنگ هر دو بر علو

چون ببندی تو سر کوزهٔ تهی

در میان حوض یا جویی نهی

تا قیامت آن فرو ناید به پست

که دلش خالیست و در وی باد هست

میل بادش چون سوی بالا بود

ظرف خود را هم سوی بالا کشد

باز آن جانها که جنس انبیاست

سوی‌ایشان کش کشان چون سایه‌هاست

زانک عقلش غالبست و بی ز شک

عقل جنس آمد به خلقت با ملک

وان هوای نفس غالب بر عدو

نفس جنس اسفل آمد شد بدو

بود قبطی جنس فرعون ذمیم

بود سبطی جنس موسی کلیم

بود هامان جنس‌تر فرعون را

برگزیدش برد بر صدر سرا

لاجرم از صدر تا قعرش کشید

که ز جنس دوزخ‌اند آن دو پلید

هر دو سوزنده چو ذوزخ ضد نور

هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور

زانک دوزخ گوید ای مؤمن تو زود

برگذر که نورت آتش را ربود

می‌رمد آن دوزخی از نور هم

زانک طبع دوزخستش ای صنم

دوزخ از مومن گریزد آنچنان

که گریزد مومن از دوزخ به جان

زانک جنس نار نبود نور او

ضد نار آمد حقیقت نورجو

در حدیث آمد که مومن در دعا

چون امان خواهد ز دوزخ از خدا

دوزخ از وی هم امان خواهد به جان

که خدایا دور دارم از فلان

جاذبهٔ جنسیتست اکنون ببین

که تو جنس کیستی از کفر و دین

گر بهامان مایلی هامانیی

ور به موسی مایلی سبحانیی

ور بهر دو مایلی انگیخته

نفس و عقلی هر دوان آمیخته

هر دو در جنگند هان و هان بکوش

تا شود غالب معانی بر نقوش

در جهان جنگ شادی این بسست

که ببینی بر عدو هر دم شکست

آن ستیزه‌رو بسختی عاقبت

گفت با هامان برای مشورت

وعده‌های آن کلیم‌الله را

گفت و محرم ساخت آن گمراه را