گنجور

 
مولانا

باز اسپیدی به کمپیری دهی

او ببرد ناخنش بهر بهی

ناخنی که اصل کارست و شکار

کور کمپیری ببرد کوروار

که کجا بودست مادر که ترا

ناخنان زین سان درازست ای کیا

ناخن و منقار و پرش را برید

وقت مهر این می‌کند زال پلید

چونک تتماجش دهد او کم خورد

خشم گیرد مهرها را بر درد

که چنین تتماج پختم بهر تو

تو تکبر می‌نمایی و عتو

تو سزایی در همان رنج و بلا

نعمت و اقبال کی سازد ترا

آب تتماجش دهد کین را بگیر

گر نمی‌خواهی که نوشی زان فطیر

آب تتماجش نگیرد طبع باز

زال بترنجد شود خشمش دراز

از غضب شربای سوزان بر سرش

زن فرو ریزد شود کل مغفرش

اشک از آن چشمش فرو ریزد ز سوز

یاد آرد لطف شاه دل‌فروز

زان دو چشم نازنین با دلال

که ز چهرهٔ شاد دارد صد کمال

چشم مازاغش شده پر زخم زاغ

چشم نیک از چشم بد با درد و داغ

چشم دریا بسطتی کز بسط او

هر دو عالم می‌نماید تار مو

گر هزاران چرخ در چشمش رود

هم‌چو چشمه پیش قلزم گم شود

چشم بگذشته ازین محسوسها

یافته از غیب‌بینی بوسها

خود نمی‌یابم یکی گوشی که من

نکته‌ای گویم از آن چشم حسن

می‌چکید آن آب محمود جلیل

می‌ربودی قطره‌اش را جبرئیل

تا بمالد در پر و منقال خویش

گر دهد دستوریش آن خوب کیش

باز گوید خشم کمپیر ار فروخت

فر و نور و علم و صبرم را نسوخت

باز جانم باز صد صورت تند

زخم بر ناقه نه بر صالح زند

صالح از یک‌دم که آرد با شکوه

صد چنان ناقه بزاید متن کوه

دل همی گوید خموش و هوش دار

ورنه درانید غیرت پود و تار

غیرتش را هست صد حلم نهان

ورنه سوزیدی به یک دم صد جهان

نخوت شاهی گرفتش جای پند

تا دل خود را ز بند پند کند

که کنم با رای هامان مشورت

کوست پشت ملک و قطب مقدرت

مصطفی را رای‌زن صدیق رب

رای‌زن بوجهل را شد بولهب

عرق جنسیت چنانش جذب کرد

کان نصیحتها به پیشش گشت سرد

جنس سوی جنس صد پره پرد

بر خیالش بندها را بر درد