گنجور

 
مولانا

گفت با هامان چون تنهااش بدید

جست هامان و گریبان را درید

بانگها زد گریه‌ها کرد آن لعین

کوفت دستار و کله را بر زمین

که چگونه گفت اندر روی شاه

این چنین گستاخ آن حرف تباه

جمله عالم را مسخر کرده تو

کار را با بخت چون زر کرده تو

از مشارق وز مغارب بی‌لجاج

سوی تو آرند سلطانان خراج

پادشاهان لب همی مالند شاد

بر ستانهٔ خاک تو این کیقباد

اسپ یاغی چون ببیند اسپ ما

رو بگرداند گریزد بی عصا

تاکنون معبود و مسجود جهان

بوده‌ای گردی کمینهٔ بندگان

در هزار آتش شدن زین خوشترست

که خداوندی شود بنده‌پرست

نه بکش اول مرا ای شاه چین

تا نبیند چشم من بر شاه این

خسروا اول مرا گردن بزن

تا نبیند این مذلت چشم من

خود نبودست و مبادا این چنین

که زمین گردون شود گردون زمین

بندگان‌مان خواجه‌تاش ما شوند

بی‌دلان‌مان دلخراش ما شوند

چشم‌روشن دشمنان و دوست کور

گشت ما را پس گلستان قعر گور