گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مشتاق اصفهانی

تو را فلک بمن ایماه مهربان نگذاشت

چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت

چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید

که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت

تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق

گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت

به تن ، مپرس چُو شمعَم شبِ فراق چه کرد؟

گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت

به باغِ خویش مَدِه کود هم کنون ، که در آن،

گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت

هزار صید بهر سو فکند و حیرانم

که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت

منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی

بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت

فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی

حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت