مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

تو را فلک به من ای ماه مهربان نگذاشت

چراغ کلبهٔ من بودی آسمان نگذاشت

چه از بهار خود آن شاخ گل به گلشن دید

که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت

تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق

گلی میانهٔ گلچین و باغبان نگذاشت

به تن ، مپرس چُو شمعَم شبِ فراق چه کرد؟

گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت

به باغِ خویش مَدِه کود هم کنون ، که در آن،

گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت

هزار صید به هر سو فکند و حیرانم

که صیدافکن من تیر در کمان نگذاشت

منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی

بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت

فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی

حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت