مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

گفتی شویم کی من از او او ز من جدا

روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا

خوش آنکه جا کنم ببرت چند سوزدم

رشک قبا جدا حسد پیرهن جدا

نالان از آن چو مرغ اسیرم که سوزدم

هجران گل جدا و فراق چمن جدا