مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم

از فراق تو چه گل‌ها که بدامن کردم

شد کفن دوختم آن جامه که از تار وفا

سیه آنروز که این رشته بسوزن کردم

۳

گفتم از عشق فروغی رسدم آه که شد

تیره‌تر روزم از این شمع که روشن کردم

روغن دیده گرفتم ز سرشک گلگون

بچراغون شب هجر تو روشن کردم

آخرم دوست نگشتی تو و داغم که تمام

دوستانرا بخود از بهر تو دشمن کردم

۶

کردم از دیر و حرم رو بدر دل خود را

فارغ از پیروی شیخ و برهمن کردم

قسمت برق چه خواهد شد آخر گیرم

سبز شد کشته‌ام و چیدم و خرمن کردم

ریختم در ره عشق آنچه مرا بود بخاک

خویش را فارغ از اندیشه رهزن کردم

۹

چون جرس از دل هر سنگ برآید فریاد

بسکه در بادیه عشق تو شیون کردم

نرسم در ره مقصود بجائی مشتاق

کانچه پیر خردم گفت مکن من کردم