گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مشتاق اصفهانی

من آن صیدم که گفت آهسته چون می‌بست صیادش

که خون می‌ریزمش اما نخواهم کرد آزادش

من آن صید به خون غلتیده‌ام کز تیر بیدادش

زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش

نمی‌آرد به حکم ناز با من سر فرو ورنه

چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش

ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر

چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش

ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین

فلک گاهی بر غم خسرو آرد سوی فرهادش

کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد

به درد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش