گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بنگر آن لب‌های میگون وز خمار ما مپرس

وآن گل رو را ببین وز خارخار ما مپرس

ناله ما بشنو از حال فکار ما مپرس

زاری ما را به‌بین از حال زار ما مپرس

گر گلی سرزد ز ما چون خاربن زآن آتشست

کاسمان در ما زد آخر از بهار ما مپرس

دنیی و عقبی دو شهر از کشور ما بیش نیست

زاده اقلیم عشقیم از دیار ما مپرس

زآتش غم شمع‌سان ناخفته یکشب روز کن

یا زحال دیده شب زنده‌دار ما مپرس

نقش ما بی‌نقشیست و بردن ما باختن

پاک باز نرد عشقیم از قمار ما مپرس

ز اول عشقست روشن آخر کارش به بین

صبح ما را تیره و از شام تار ما مرس

کشتی گردون هم از ما تا ابد سرگشته است

بحر بی‌پایان عشقیم از کنار ما مپرس

خارتر در بزم او ما و تو مشتاق از همیم

عزت خود را ببین از اعتبار ما مپرس