نه هر مهی روش مهرگستری داند
نه هر که خواجه شود بنده پروری داند
هزار شیوه بکار است دلربایان را
نه هر که برد دلی رسم دلبری داند
بآن صنم ره و رسم وفا چه آموزم
که مهر خود روش ذرهپروری داند
خوشست ناله و فریاد دادخواهانش
وگرنه خسرو من دادگستری داند
بجام و آینه تا ننگرند آخر کار
نه جم جمی نه سکندر سکندری داند
دلم ربود و رخ از من نهفت و حیرانم
که نیست او پری و شیوهپری داند
گرت دلیست بمعشوق و دلستانی ده
که قدر گوهر یکدانه گوهری داند
خبر ز عشق ندارد کسی که رونق دهر
ز گردش فلک و ماه مشتری داند
غنی ز سیم و زر از فیض مستیم ورنه
گدای کوی مغان کیمیاگری داند
کشد زاده خود را ز کین مدار طمع
که آسمان پدری خاک مادری داند
مپرس از ستم یار جز ز من مشتاق
که هم پری زده خوی به پری داند