گنجور

 
محتشم کاشانی

مراست رشتهٔ جان کاکل معنبر او

فغان اگر سر موئی شود کم از سر او

نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا

همای حس فکنده است سایه بر سر او

برابری به مه او روی نکرد مهی

که رو نساخت چو آیینه در برابر او

اگر نقاب گشاید گل سمنبر من

به گلستان چه نماید گل و سمن بر او

مرا ز دولت صد سالهٔ وصال آن به

که غیر یک نفس آواره باشد از در او

چو قتل بی‌گنهان خواهی ای فلک ز نهار

بریز خلق من اول ولی به خنجر او

چو محتشم شرف این بس که خلق دانندم

کمین بنده‌ای از بندگان کمتر او