گنجور

 
محتشم کاشانی

چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک

آب حیات بر لب و از تشنگی هلاک

دارم ز پاک دامنی اندر محیط وصل

حال کسی که سوخته باشد ز هجر پاک

آن می که می‌دهندم و من در نمی‌کشم

ریزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک

در دست وصل سوزن تدبیر روز و شب

دل ز احتراز کرده نهان جیب چاک چاک

دست هوس دراز نسازم به شاخ وصل

از حسرتم اگر رگ جان بگسلد چو تاک

جامم لبالب از می وصل است و من خجل

کاب حیات ریخته خواهد شدن به خاک

بر دامنت چو گرد هوس نیست محتشم

گر بر بساط قرب نشینی چو من چه باک