گنجور

 
محتشم کاشانی

چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک

آب حیات بر لب و از تشنگی هلاک

دارم ز پاک دامنی اندر محیط وصل

حال کسی که سوخته باشد ز هجر پاک

آن می که می‌دهندم و من در نمی‌کشم

ریزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک

در دست وصل سوزن تدبیر روز و شب

دل ز احتراز کرده نهان جیب چاک چاک

دست هوس دراز نسازم به شاخ وصل

از حسرتم اگر رگ جان بگسلد چو تاک

جامم لبالب از می وصل است و من خجل

کاب حیات ریخته خواهد شدن به خاک

بر دامنت چو گرد هوس نیست محتشم

گر بر بساط قرب نشینی چو من چه باک

 
 
 
زبان با ترانه
وطواط

ای شمس دین و دولت ، ای صدر شرق و غرب

ای از همه خصال بدی گوهر تو پاک

احباب را ز مایدهٔ جود تو حیات

حساد را ز صاعقهٔ سهم تو هلاک

از عزم نافذ تو ربوده نفاذ باد

[...]

حکیم نزاری

بر ما گر اعتراض کند مدّعی چه باک

بر آستانِ دوست مقیمیم هم چو خاک

عین الیقین معاینه می بین و دور باش

هم چون من از وساوسِ تشبیه و اشتکاک

چنگال در مزن به گریبانِ ما گریز

[...]

قاسم انوار

رندیم و عاشقیم و جهان سوز و جامه چاک

با دولت غم تو ز فکر جهان چه باک؟

بی باک می رود دل ما در ره فنا

چون شوق غالبست، چه اندیشه از هلاک؟

جان مست حیرتست، که حسنیست دلفریب

[...]

جامی

دل خون و جان فگار و جگرریش و سینه چاک

هم خود بگوی چون نکشم آه دردناک

بیمار پرسیی بکن ای یار مهربان

کافتاده ام ز هجر تو در بستر هلاک

آلوده کرد دامنم از خون دل سرشک

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جامی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه