گنجور

 
قاسم انوار

رندیم و عاشقیم و جهان سوز و جامه چاک

با دولت غم تو ز فکر جهان چه باک؟

بی باک می رود دل ما در ره فنا

چون شوق غالبست، چه اندیشه از هلاک؟

جان مست حیرتست، که حسنیست دلفریب

دل غرق مستیست، که عشقیست خشمناک

صد لاله زار عشق ز خاکسترم دمید

تا سوختم ز آتش سودای یار پاک

بعد از وفات من چو بخاکم گذر کنی

بیرون کنم بهجر تو سر از درون خاک

مستان جام عشق تو بودند عقل و دین

زان پیشتر که باده و انگور بود و تاک

قاسم ببوی مهر تو زنده است در جهان

یا غایة الامانی، یا مهجتی فداک »!