گنجور

 
محتشم کاشانی

ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا

دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا

ای اجل چون گشته‌ام بار دل آن نازنین

جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا

ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار

گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا

ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش

شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا

ای سپهر اکنون که جز در خواب کم می‌بینمش

منت از خواب عدم ده چشم بیدار مرا

ای زمین چون او نمی‌خواهد که دیگر بیندم

از برون جا در درون ده جسم افکار مرا

محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد

بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا