گنجور

 
محتشم کاشانی

چرخ را باز مه روی تو حیران دارد

که مه یک‌شنبه انگشت به دندان دارد

حاجبت کرده بزه قوس نکوئی و هلال

سر به زانوی حجاب از اثر آن دارد

در شفق نیست مه نو که دگر ساقی دور

جام لبریز به کف از می رخشان دارد

برمه عید نخواهم نظر کس که تمام

صورت دایره غبغب جانان دارد

شب عید است و دگر شاطر گردان ز هلال

کشتی نقره به دست از پی دوران دارد

سزد ار سیم کواکب دهدش دور که او

سمت شاطری آصف دوران دارد

صاحب سیف و قلم کز قلم و سیفش خصم

همچو مریخ و عطارد تن بی‌جان دارد

مرکز دایرهٔ ملک ابوالقاسم بیک

که ز آصف صفتی عز سلیمان دارد

آن که از عین شرف نقطهٔ نوک قلمش

فخر بر مردمک دیدهٔ اعیان دارد

و آن که از فرط عطا رشحهٔ کلک کرمش

طعنه بر موهبت قلزم و عمان دارد

مدعی دارد از آن آه ز دستش که به دست

خامهٔ داوری و خاتم فرمان دارد

بحر الطاف وی آن قلزم گوهرخیز است

که در آن عدد ریگ بیابان دارد

دجلهٔ همتش آن بحر سحاب‌انگیز است

که گوهر بیشتر از قطرهٔ باران دارد

ای قدر قدر قضا رتبه که معمار ازل

عالمی را ز وجود تو به سامان دارد

توئی آن شمع فلک بزم ملک پروانه

که جهانی ز تو پروانهٔ احسان دارد

رشحهٔ کلک درو سلک تو روحیست روان

که ترشح ز سرچشمهٔ حیوان دارد

قصر قدر تو بنائیست که یک ایوانش

وسعت عرصهٔ این کاخ نه ایوان دارد

بام ایوان تو عرشیست که هر کنگره‌اش

صد کتک دار بسان مه و کیوان دارد

فلک آراسته نه خر گه والا که در آن

والئی همچو تو بنشیند و دیوان دارد

آصفا تا شده‌ای واسطهٔ عزت من

دشمن اعراض ازین واسطه چندان دارد

که اگر شق شود از غم چو قلم نیست محال

و گر از غصه چو نالی شود امکان دارد

تا به ذیل کرمت دست توسل زده‌ام

سیل اشک از مژه‌اش سر به گریبان دارد

جگر حرب ندارد بمن اما ز حسد

پاره پارهٔ جگری بر سر مژگان دارد

محتشم را که خرد داشته بر مداحی

سبب اینست که ممدوح سخندان دارد

نیست در بند زر و سیم که از نقد سخن

یک جهان گنج نهان در دل ویران دارد

در مدیح تو که نامت شرف دیوان‌هاست

اهتمام از پی آرایش دیوان دارد

تا به دریای هوا کشتی زرین هلال

گذر از گردش این گنبد گردان دارد

کشتی جاه تو را فیض دعای فقرا

سالم از تفرقه و امن ز طوفان دارد

 
 
 
سید حسن غزنوی

لشکری یار من امروز سر آن دارد

که دلم همچو سر زلف پریشان دارد

لؤلؤ چشم مرا کرد به رنگ لاله

آنکه از لاله و لؤلؤ لب دندان دارد

چون سکندر ز سفر هیچ نمی آساید

[...]

عطار

هرکه بر پستهٔ خندان تو دندان دارد

جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد

شکر و پستهٔ خندان تو می‌دانی چیست

چشم سوزن که درو چشمهٔ حیوان دارد

هرکه را پستهٔ خندان تو از دیده بشد

[...]

امیرخسرو دهلوی

چشم من خنده شیرین تو گریان دارد

دل من را لب پر شور تو بریان دارد

خاطرم میل کند با تو و پیدا نکند

سینه ام درد و غمت دارد و پنهان دارد

کس ندارد به جهان آنچه تو داری در حسن

[...]

ناصر بخارایی

می‌زند خوش نفس باد صبا جان دارد

باد گویی نفسی از دم جانان دارد

هم عفی الله غم عشق تو که از آه چو برق

مجلس تیرهٔ ما شمع شبستان دارد

باد در زلف تو می‌پیچد از آن دربان است

[...]

قاسم انوار

دیده مشتاق و دلم میل فراوان دارد

جانم از مسکن تن روی بجانان دارد

بهمه حال ز جانان نشکیبد جانم

جان زجان آمدو هم روی بدان جان دارد

دل بیچاره خرابست که گفتند :فلان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه