گنجور

 
محیط قمی

ساقیا زان می دیرینه بده جامی چند

که زیک جرعه ی آن پخته شود خامی چند

گوش دل باز کن ای عاشق مشتاق که باز

دارم از جانب جانان به تو پیغامی چند

همّتی کُن که به جانان رسی ای جان عزیز

گر برون زین تن خاکی بنهی گامی چند

لذت عمر خضر یابم و فیض شب قدر

با رخ و زلف تو گر صبح کنم شامی چند

با خضر تا چه کند رنج حیات ابدی

کشت ما را غم بیهوده ی ایامی چند

شد زکیفیت چشمان تو ما را معلوم

که همه عمر توان ساخت به بادامی چند

گرد خال سیهت زلف بخم دانی چیست؟

گرد یک دانه بگسترده قضا دامی چند

پی صید دل آشفته ی من از هر سو

دامی از طرّه بگسترده دل آرامی چند

آدمی زاده پی دنیای فانی نرود

زانکه این مزرعه وقف است به انعامی چند

این عجب با که توان گفت که ما گردیدیم

نیک نام از شرف دولت بد نامی چند

چشم دارد به دم مرگ وصف حشر «محیط»

کز کرم ساقی کوثر دهدش جامی چند