گنجور

 
محیط قمی

اگر زنطقه ی موهوم، آمده دهنی

دهان تو است در آن نقطه هم بود سخنی

نمود لعل تو اثبات ذات جوهر فرد

روا است بوسه زدن بر چنین لب و دهنی

ستاره سان همه چشم فلک صفت همه گوش

که بینم آن دهن و بشنوم از آن سخنی

لطیف پیکر او، زآن نداشت سایه که بود

زجان زنده دلانش لطیف تر بدنی

بر او چو یزدان تشریف مَکرَمت پوشاند

نهفت کون و مکان را درون پیرهنی

تو شمع انجمنی دیگران چو پروانه

اگر کنند نکویان شهر انجمنی

قد تو سرو، دل عاشقان بود چمنش

که دیده است چنین سروی و چنین چمنی

ز شانه زلف شکن در شکن، مزن برهم

که آشیانه مرغ دلی است هر شکنی

مرا به مشک ختن با تو احتیاجی نیست

که چین ظره ی تو هست مُشک را ختنی

حکایت دل درمانده است ورطه ی عشق

شنیده ای تو اگر، شرح موری و لگنی

مرا ببین که کنم کوه راه ناله زجای

مخوان فسانه، کزین پیش بود کوهکنی

به عالمی نفروشم ترا که نتوان داد

گران بها گهری را، به کمترین ثمنی

غریب عالم خاکیم، سال ها به گذشت

در این دیار ندیدم مردم وطنی

من و مدایح ختم رسل، شه لولاک

که نیست خوشتر ازین شیوه، در زمانه فنی

نخست فیض ازل اولین تجلی حق

که او است مظهر فیّاض کُل، به هر زمنی

نبیّ مکّی امیّ محمد عربی

که هست علت ایجاد هر روان و تنی

«محیط» مادح احمد خدای باشد و بس

مدیح حضرت او نیست، حق هم چو منی