گنجور

 
محیط قمی

آن قوی پنجه که آزردن دل ها است فَنَش

الفتی هست نهان با دل غمگین مَنش

جان رسیده به لب از دوری جان بخش لبش

دل به تنگ آمده از حسرت نوشین دهنش

آن که می گفت بود حاصل ایام دمی

گشت زانفاس خوش دوست مُبَرهَن سخنش

هر که دارد چو تو زیبا رخ و نیکو قامت

نیست حاجت به گل گلشن و سرو چمنش

گر به فردوس بَرَندش غم غُربت دارد

نیک بختی که سرو کوی تو باشد وطنش

دوش در طرف چمن بلبل شیدا می گفت

نو بهار آمد و افزود غمم زآمدنش

باغ ماند به صف ماریه لاله و گل

به شهیدان به خون غرقه ی گلگون کفنش

ابر در ماتم سقّای شهیدان گرید

که همه عمر بود دیده ی گریان چو منش

نور حق ماه بنی هاشم، عباس که هست

مهر او شمع و دل جمع محبان لگنش

زور بازوی یدالله، ابوالفضل که هست

چنگ ضرغام قضا پنجه ی دشمن شکنش

حامل رایت و میر سپه عشق که داشت

قوت سیل اجل همت بنیاد کنش

دستش از تن که بریدند به کف محکم بود

رشته بندگی و مهر امام زمنش

گفت در ماتم او شاه شهیدان گریان

دید افتاده چو در معرکه پرخون بدنش

شد کنون قطع امید من و پشتم بشکست

بعد از این وای به حال دل و رنج و محنش

از خیال تو به شد خواب زچشم من و خفت

آن که از بیم تو بیداری شب بود فنش

یادم آمد لب خشکیده و چشمان ترش

جگر سوخته از غم دل خون از حزنش

به فرآت آمد تا آب برد سوی خیام

بهر یاران جگرسوختهٔ ممتحنش

کرد کف زآب پر و برد به نزدیک دهان

بود خشکیده زبان چون زعطش در دهنش

جلوه گر گشت لب خشک برادر بر او

تازه شد اندوه دیرینه و رنج کهنش

ریخت آب از کف و لب تشنه برون شد زفرات

سخنی گفت که آتش زده در جان سخنش

گفت این شرط وفا نیست که من آب خورم

سوخته زاده ی زهرا زعطش جان و تنش

ز آن نبردش شه دین سوی شهیدان دگر

که مسیر نشد از معرکه بر داشتنش

برگرفتن نتوان پیکر آن کشته زخاک

که نه تن مانده به جا و نه به تن پیرهنش

هر که در ماتم عباس بگرید چو «محیط»

هست امید شفاعت ز حسین و حسنش