گنجور

 
غروی اصفهانی

عاشق از فتنۀ معشوق هراسان نشود

تا که مشکل نشود واقعه آسان نشود

هر که ز آسیب ره عشق هراسان باشد

به که اندر هوس سیب زنخدان نشود

یا که از کار فرو بسته نباشد گریان

یا که دل بستۀ آن پستۀ خندان نشود

منتهای غم آه، اول شادیست بلی

تا به آخر نرسد درد تو درمان نشود

دل آشفته ز جمعیت خاطر دور است

تا که در حلقۀ آن زلف پریشان نشود

تا مسخر نشود دیو طبیعت روزی

خاتم ملک در انگشت سلیمان نشود

تا نگردد چه عصا به هر کلیم افعی طبع

از کفش چشمۀ خورشید درخشان نشود

شجر بی ثمر و شاخۀ بی برگ و بر است

سر و دستی که نثاره ره جانان نشود

مفتقر روح وصالست فراق تن و جان

به سر درست که تا این نشود آن نشود