گنجور

 
غروی اصفهانی

جانفشانی بکن ار می طلبی جانان را

کس بجانان نرسد تا نفشاند جان را

روی بر خاک بنه تا که بر افلاک روی

سر بده تا نگری سروری دوران را

ماه کنعان نرود بر فلک حشمت مصر

تا نبیند الم چه، ستم زندان را

نوح را کشتی امید به ساحل نرسد

تا نیابد غم غرق و خطر طوفان را

همت خضر کند طی بیابان فنا

ورنه کی بوده نشان ز آب بقا حیوان را

حسن لیلی طلبد شیفته ای چون مجنون

که بیکباره کند ترک سر و سامان را

نافۀ مشک ختا تا نخورد خون جگر

نبرد رونق گلزار بهارستان را

تا شقائق نکشد بار مشقت عمری

نرباید بلطافت دل چون نعمان را

مفتقر گر نکشی پای طلب زانسر کوی

دست در حلقۀ زنی زلف عبیر افشان را