گنجور

 
غروی اصفهانی

دارم ای دوست ز بیداد تو فریاد بسی

چه کنم چون نبود دادگر دادرسی

بخت آشفته نخفته است که گردد بیدار

مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسی

طبع، افسرده و دل مرده و تن آزرده

بار الها برسانم به مسیحانفسی

ای به بازیچه ز اقلیم حقیقت شده دور

جهد کن تا که به مردان طریقت برسی

مرغ گلزار بهشتی تو، بزن بال و پری

تا به کی شیفتهٔ دانه و آب و قفسی

طوطی عالم اسراری و شیرین‌گفتار

حیف باشد که تو با زاغ و زغن هم‌نفسی

تا به کی سر به گریبان طبیعت داری

چند در دامنۀ دام هوا و هوسی

مفتقر سایۀ سلطان هما را بطلب

ورنه در مرحلهٔ عشق کم از خرمگسی

 
 
 
منوچهری

شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی

که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی

همه را زاد به یک دفعه، نه پیش و نه پسی

نه ورا قابله‌ای بود و نه فریادرسی

عراقی

از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی

که ندارم به جز از لطف تو فریادرسی

روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم

چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟

در سرم نیست به جز دیدن تو سودایی

[...]

مولانا

به شکرخنده اگر می‌ببرد دل ز کسی

می‌دهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی

گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش

گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی

گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

گر درون سوخته‌ای با تو برآرد نفسی

چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی

ای که انصاف دل سوختگان می‌ندهی

خود چنین روی نبایست نمودن به کسی

روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود

[...]

حکیم نزاری

کس ندارم که پیامی برد از من به کسی

چون کنم دسترسم نیست به فریاد رسی

بر کسی شیفته ام باز من خام طمع

که چو من سوخته خرمن یله کرده است بسی

از منش یاد نمی آید و خود می داند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه