گنجور

 
غروی اصفهانی

دارم ای دوست ز بیداد تو فریاد بسی

چه کنم چون نبود دادگر دادرسی

بخت آشفته نخفته است که گردد بیدار

مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسی

طبع، افسرده و دل مرده و تن آزرده

بار الها برسانم به مسیحانفسی

ای به بازیچه ز اقلیم حقیقت شده دور

جهد کن تا که به مردان طریقت برسی

مرغ گلزار بهشتی تو، بزن بال و پری

تا به کی شیفتهٔ دانه و آب و قفسی

طوطی عالم اسراری و شیرین‌گفتار

حیف باشد که تو با زاغ و زغن هم‌نفسی

تا به کی سر به گریبان طبیعت داری

چند در دامنۀ دام هوا و هوسی

مفتقر سایۀ سلطان هما را بطلب

ورنه در مرحلهٔ عشق کم از خرمگسی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode