گنجور

 
غروی اصفهانی

اگر مشتاق جانانی مکن جانا گران جانی

در این ره سر نمی ارزد به یک ارزن ز ارزانی

حضیض چاه و اوج جاه با هم هم‌عنان هستند

نمی‌گردد عزیز مصر جز صدیق زندانی

بجو سرچشمۀ حیوان اگر پای طلب داری

که همت خضر را بخشد نجات از طبع حیوانی

به آداب شریعت بند کن دیو طبیعت را

در اقلیم حقیقت چون چنین کردی سلیمانی

اگر مجنون لیلا‌یی ترا آشفتگی باید

نیابی خاطر مجموع را جز در پریشانی

زنی گر تیشۀ مستی به بیخ ریشۀ هستی

توان گفتن که فرهاد لب شیرین دورانی

دُر اشک و عقیق خون بهای بادۀ گلگون

بود سیب زنخدان بهتر از یاقوت رمانی

به دانایی مناز ای دل که آن نقشی بوَد باطل

اگر محصول آن حاصل نباشد غیر نادانی

تو گر سودای گل داری چرا پس در پی خاری

و گر دیوانۀ یاری چرا پس یار دیوانی

به سیرت آدمی گاهی ملک باشد گهی حیوان

نه در هر صورت انسان بود معنای انسانی

اگر طوطی سخن راند که از وی آدمی ماند

ندارد باز همچون مفتقر لطف سخندانی