دارم ای دوست ز بیداد تو فریاد بسی
چه کنم چون نبود دادگر دادرسی
بخت آشفته نخفته است که گردد بیدار
مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسی
طبع، افسرده و دل مرده و تن آزرده
بار الها برسانم به مسیحانفسی
ای به بازیچه ز اقلیم حقیقت شده دور
جهد کن تا که به مردان طریقت برسی
مرغ گلزار بهشتی تو، بزن بال و پری
تا به کی شیفتهٔ دانه و آب و قفسی
طوطی عالم اسراری و شیرینگفتار
حیف باشد که تو با زاغ و زغن همنفسی
تا به کی سر به گریبان طبیعت داری
چند در دامنۀ دام هوا و هوسی
مفتقر سایۀ سلطان هما را بطلب
ورنه در مرحلهٔ عشق کم از خرمگسی