میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

نمی‌دانم چه سازم‌، باز در بازی‌ست چوگانش

سری هر روز می‌بایست سازم گوی میدانش

بیا ایدل به درد عاشقی بفروش عالم را

زیانی گر کنی بر جان من بنویس تاوانش

به غارت رفت صبر این وصل را هجران مکن یارب

که جانم بر نمی‌آید دگر با درد هجرانش

بیا ای آنکه معذورم نمی‌داری تماشا کن

در این رخنه که بر جان من است از نوک مژگانش

ز خاک من بجای سبزه پیکان بلا روید

ز بس ناوک که بر من زد به غمزه چشم فتانش

به صید جان من آن شهسوار آمد خجل گشتم

که جز صیدی چنین لاغر نکردم هیچ قربانش

سری که‌ش داس چرخ از ملک تن خواهد درود آخر

همان بهتر که اندازم خود اندر پای یکرانش

مپرس از من که ابر عشق چون بارید بر کشتت

چه می‌دانم همه پیکان آتش بود بارانش

دلم را امشب اندر میزبانی غمت دیدم

چو خاشاکی که گردد دوزخ سوزنده مهمانش

گشودی بر دل اشراق دیگر شست کین آری

کمش بود اینهمه ناوک که پنهان بود در جانش