گنجور

 
میلی

شب، خواب پی به حال خرابم نمی‌برد

در سینه می‌خلی تو و خوابم نمی‌برد

نومیدی‌ام ببین که رقیب آشنایی‌ات

رشکم نمی‌فزاید و تابم نمی‌برد

رنجیده آن‌چنان، که گرم خود طلب کند

سویش کسی ز بیم عتابم نمی‌برد

وقت سوال یار ز بس مضطرب شوم

از شرم، انتظار جوابم نمی‌برد

رسوایی‌ام رسیده به جایی که همنشین

دیگر به بزم او ز حجابم نمی‌برد

قاصد ندیده در طلبم رغبتی ز یار

کآهسته آمد و به شتابم نمی‌برد

میلی شدم چو کاه و ز بار گران غم

توفان اشک بر سر آبم نمی‌برد