گنجور

 
میلی

ز بس که شوق مرا برقرار نگذارد

نشسته‌ام به سر راه یار نگذارد

چنان ز من گذرد سرگران، که طعنه غیر

مرا به رهگذر انتظار نگذارد

به بزم یار ز اندیشه عتاب، مرا

خیال شکوهٔ بی‌اختیار نگذارد

هجوم شوق من از حد گذشت و می‌ترسم

که پای عهد ترا استوار نگذارد

ز گرامی‌اش غرضی غیر ازین نمی‌یابم

که خجلتم به سر رهگذار نگذارد

نهان گذشتن آن پرفریب، میلی را

به هیچ رهگذر امیّدوار نگذارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode