خدنگ تو چون ره به خون میبرد
مرا بر سرره جنون میبرد
به روز شکار تو تیر خدنگ
بشارت به صید زبون میبرد
جنون بین که از بزم او همنشین
به صد انفعالم برون میبرد
به جوش آید از رشک، خون دلم
چو بر لب می لالهگون میبرد
به مستی خوشم، تا نیابم خبر
که بختم ز بزم تو چون میبرد
به فرمان جلاد مژگان او
مرا خون گرفتهست و خون میبرد
دل از ناامیدی چو میلی مرا
ز کوی تو با صد فسون میبرد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ترا جادو از ره برون میبرد
به مکرت به دام جنون میبرد
مرا عشقت از ره برون میبرد
به کوی ملامت درون میبرد
گر اینست زنجیر زلف، ای حکیم
ترا هم به قید جنون میبرد
به تاراج دل چشم او بس نبود
[...]
رخش آتشم در درون میبرد
دو زلفش ز عقلم برون میبرد
ندانم چه شد عقل و اندیشه را
که عشقم به سوی جنون میبرد
دلم را که پر بود از عقل و هوش
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.