گنجور

 
میلی

للّه‌الحمد که دارم به کف از بحر شرف

دُرّ یکتایی، کان را دو جهان صدف

عقل حادی عشر، استاد زمان صدرالدّین

صدر دیوان نجف، هم خلف شاه نجف

در بنی‌فاطمه،ذات تو مُهر شرف است

چون در اعضای نبی، مُهر نبوّت اشرف

ذات پاک تو کند پیروی خلق از خُلق

ورنه کی رفته پی ریگ روان دُرّ نجف

می‌کند زهره اگر بی‌تو به خورشید قران

می‌زند همچو جلاجل ز اسف کف بر کف

قلزم موج زن دست گهربخش ترا

ابر با این‌همه همّت، نتواند سر کف

از گرانی تو چو دُر، در ته دریای وجود

بر سر آب، نجوم از سبکی مانده چو کف

... کلک تو فردوس کرم را رضوان

پیر رای تو سلیمان خرد را آصف

افسر سین سیادت که بود بر سرتو

باشد از بسمله و آیهٔ یاسین، مصحف؟

بر سر ... پیر فلک می‌لرزد

چون کهنسال پدر بر سر فرزند خلف

در لطافت ز بشر همچو ملک مستثنی

چو ن در اجزای بدن، دیدهٔ بینا الطف

خاک پای تو کسی را که شود سرمهٔ چشم

چشم جان را دهد از فیض نظر همچو کشف(؟)

ور نسیم نفست همدمی خلق کند

هیچ‌کس را چو مسیحا نشود عمر تلف

آنچه او را به کف گنج برانداز افتد

صرف سازد به شبانی که نداند مصرف

گر سوی کوه، نگاه غضب‌آلود کنی

همچو خون جگر از لعل برون آید تف

گل که از پرده‌دری محرم راز تو نشد

کرده آلودهٔ خون، چهره به ناخن ز اسف

صبحدم مهرفروزان ز افق نیست که هست

بنیه سجله نهی کاخ ترا بر رفرف

دست رس لاف قدر تو تمنّای تو دارد (کذا)

زین جهت پای نهد بر سر کویش رفرف

نیست ممکن که ز بدگویی ارباب حسد

به کمال تو زوالی رسد ای مهر شرف

بر فلک، ماه جهانتاب چه آفتاب بیند

سگ دیوانه به مهتاب کند کند عف‌عف

ای که بر چرخ کنی گر نظر از روی عتاب

افتد از تاب به رخسارهٔ خورشید کلف

علم در نسبت دانایی تو، لایعلم

فهم در جنب شناسایی تو، لایعرف

تا در افعال بود فرق میان بد و نیک

تا در اقوال شود تابع اقوی، اضعف

ناقصی که نه صحیح است، مضاعف خوانند

معتل‌العین نبینش مثال اجوف

هر زمان مدح تو میلی گذراند بی‌خواست

همچو طوطیّ سخنگو که بخواند مصحف