وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸

حلقه چون زد در دی زلفان رخ جانان را

مانا ز گلستان پر گل کرده به دامان را

ای کز اثر خنده دل پرور و جان بخشی

بر کشتهٔ خود بگشا باری لب خندان را

رویت گل و لب شکر، من خسته، تو جان پرور

ای گل شکر، ای دلبر، رحمی من بریان را

نازم خط خوشبویت، گرد لب دلجویت

ریحان که نمی روید جوی شکرستان را

آسوده خوش آن روزی لعل تو مزم زانسان

یک قطره نماند باقی آن چشمه ی حیوان را

بگرفت خط مشکین لعل لب شیرینت

مور از چه به کف دارد این مهر سلیمان را

گر کحل نظر خواهی تا عالم جان بینی

دریاب به جان ای دل! خاک در مستان را

دور دهنت گردم، ساقی به کرم جامی!

شاید که کنم بیرون از دل غم دوران را

خوش رفت نپرسید آن کاو عمر «وفایی» بود

آری که وفا نبود خود عمر شتابان را