گنجور

 
وفایی مهابادی

گر من سوخته بر شاهد خوبان برسم

پشت شاهین شکند شهپر بال مگسم

عاجز نفس شدم سنگ دل از صحبت او

مرغ باغ ارمم هم نفس خار و خسم

طوطیان در چمن هند به شکر شکنی

من بی چاره گرفتار بلای قفسم

بی خود از ناله فریاد دلم، وای به من

کاروان رفته و غافل ز فغان جرسم

هیچ کس نیست چو من بی خبر افتاده ز راه

دست من گیر خدایا که عجب هیچ کسم

بس که از ناله ی زلف تو شدم نغمه سرا

خواند اکنون همه کس بلبل مسکین نفسم

شاهبازان به تو نازان، به تو پرواز کنند

من با این بال و پر ریخته اندر که رسم؟

کرم دوست به جای است «وفایی» مخروش

جای دارد که برآرند همه ملتمسم