گنجور

 
وفایی مهابادی

به خیال تو به هر جای که من می نگرم

می نیاید به جز از گلشن و گل در نظرم

تا گل روی تو آرام و قرارم بربود

به هوایت چو نسیم سحری در به درم

بر سر جان من، ای دوست، دل آزرده مباش

نظری کن که فدای تو بود جان و سرم

عاشق روی توام با همه بی مهری تو

گر به خورشید تماشا بکنم بی بصرم

گر به شاهی شوم، ای مرغ همای سر من!

باز در دست تو چون صعوه ی بی بال و پرم

بسته ی زلف تو گشتم به هوای لب تو

طوطی هندم و در دام بلای شکرم

آتشی در دلم افتاده ندانم ز کجا

این قدر هست کزو سوخته جان و جگرم

حجل از کرده ی خویشم، گله از کس نکنم

من که با این همه نزدیکی او،دورترم

دل و دلبر به چه دل بر شکنم بر سر دل

دل گذارم نتوانم که ز دلبر گذرم

در ره عشق بتان، کشته شدن زنده دلی است

ای خوش آن روز که جان در ره جانان سپرم

دل من مشکن ازان عارض و بالای که من

مرغ گلزار ارم، بلبل شاخ شجرم

برو ای زاهد خودبین ز «وفایی» بگذر

پیش من دام مینداز که مرغی دگرم