گنجور

 
وفایی مهابادی

نگارینم! دل و جانم! حبیبم!

همه درد درونم را طبیبم

شنیدستم غریبان می نوازی

منت هم عاشقستم، هم غریبم

گناه نرگس و زلف دراز است

که من هم ناتوان و هم ناشکیبم

خدایا پرده بردار از رخ وصل

که دایم زین میان من خود حجیبم

مسلمانی ندانم دست من گیر

کرم کن از میان بگشا صلیبم

به دریای کرم زن دفترم را

مکن شرمنده از روز حسیبم

«وفایی» داد از آن دست نگارین

شهید پنجهٔ کف الخضیبم