گنجور

 
حکیم نزاری

بیا کز تو نمی باشد شکیبم

به جان آمد دل از چندین فریبم

مکن تدبیرم ای جان در جدایی

که خون شد زهره آخر زین نهیبم

اگر نازی کنی آری و لیکن

نباشد طاقت چندین عَتیبم

اگر صد ره عنان از من بپیچی

منت تا زنده باشم در رکیبم

بهل تا سر نهم بر پشت پایت

چه می داری چو زلفت بر نشیبم

نه با تو می توانم بُد نه با خود

که خواهد برد بیرون زین حجیبم

بدین زاری بریدن از نزاری

بدین زودی نباشد در حسیبم