گنجور

 
وفایی مهابادی

بتم چو طره به رخسار خود فشان می‌کرد

بنفشه بر ورق لاله سایبان می‌کرد

اگر به دیدهٔ من عکس عارضش می‌دید

به شاخ هر مژه صد بلبل آشیان می‌کرد

به غیر نقطه، شیرینی لبش نگذاشت

وگرنه خامه بسی وصف آن دهان می‌کرد

نوای نالهٔ مرغی به گوشم آمد دوش

چو دیدم از سر زلف تو دل فغان می‌کرد

ز ابروی تو عجب مانم ای مسلمان‌کش

که «ذوالفقار» علی قتل کافران می‌کرد

«وفایی» از لب و زلف تو دوش تا به سحر

سخن ز آب بقا و عمر جاودان می‌کرد