گنجور

 
کمال خجندی

با باد لبت ساقی چون می به قدح ریزد

صد کشته به یک جرعه از خاک بر انگیزد

گر زیر درخت گل باز آنی و بنشینی

هر باد که برخیزد گل بر سر گل ریزد

بنمای به خوبان رخ در حسن مکن دعوی

تا زلف تو از هر سو منشور بیاویزد

گو چشم نو کمتر خور خون در مسکینان

بیمار ز پر خوردن شرطیست که پرهیزد

افتاد رقیب از پا چون اشک به أه ما

زین گونه نیفتادست این بار که برخیزد

تا شد به لبت همدم دل سوخت ز غم جان هم

در موم زنند آتش با شهد چو آمیزد

از جور سر زلفت نگریخت کمال آئی

عیار که شبرو شد از سلسله نگریزد