گنجور

 
ناصر بخارایی

گفتم که دمی بنشین تا فتنه نبرخیزد

گفتا نبود عاشق کز فتنه بپرهیزد

گفتم ز خُم وحدت هر جام به هر رنگست

گفتا که محیط از موج صد نقش برانگیزد

گفتم که شوم عاقل وز عشق تو بگریزم

گفتا که مُرَد تشنه از آب چو بگریزد

گفتم که جفا کم کن تا سر نکشم از خط

گفتا که خَم زلفم در گردنت آویزد

گفتم که رخت بنمای در خواب به مشتاقان

گفتا که دگر یک کس از خواب نبرخیزد

گفتم که به روی تو دارد نظری ناصر

گفتا که چرا از چشم خونابه نمی‌ریزد